روی تخت دراز کشیده، پتوی پشمی ابی رو دور پاهاش می‌پیچه و در حالی که سعی میکنه موهاش رو از روی صورتش کنار بزنه چیزهایی رو توی دفتر قهوه‌ای رنگش مینویسه.

اما شما توی نور ریسه‌های ستاره‌ای بالا سرش و از بین کوه موهای فرفری که هر کدوم به یه جهتی رفتن و توی هم گره خوردن فقط یه عینک گرد پاتری با شیشه‌های کثیف و سیم هندزفیری رو تشخیص میدید-که اون هم یکیش کار نمیکنه، برای همین نمیتونه با شما شریک بشه تا از موزیکش لذت ببرین-

سرش رو بالا میاره و متوجه میشه بهش زل زدید، اول یه لبخند گنده روی لب‌هاش میشینه و دندون هاش رو نشون میده؛ اما با سرخ شدن صورتش -که هم بخاطر خجالت، و هم خندیدن ایجاد شده- سرش رو زیر پتو میکنه و بیرون نمیاد؛ اون فعلا نمیتونه با کسی صحبت کنه، کاریش نداشته باشین.

به‌جاش من ازش براتون میگم.

توی بیست‌وچهار مرداد هشتادوپنج، چیزی حدود دو ماه زودتر از زمانی که باید به دنیا اومد؛ بخاطر همین جثه نسبتا کوچیکی داره، مدادم مریضی های سخت میگیره و حتی یکسال دیرتر به مدرسه رفته.

میتونه منظم‌ترین یا شلخته ترین باشه، باهوش‌ترین یا احمق‌ترین، مهربون ترین یا سنگدل‌‌‌‌‌ترین و ناامیدترین یا امیدوارترین؛ میتونه یک شخص با متضادترین حالات باشه. -قبول میکنم که زیادی عجیب غریب شده-

از وقتی به یاد میاره عاشق چیزهای کیوت و فانتزی یا وایب های منحصر بفرد و خاص شده و رویاهاش رو اونجوری میسازه.

احتمالا توی برخورد اول اصلا متوجه نمیشید؛ ولی مدت هاست به عنوان یک INTP زندگی میکنه.

شب‌ها بیداره و روزها خواب، فیکشن و کتاب میخونه، موزیک گوش میده، فیلم و سریال میبینه، گریه میکنه و گاهی هم میخنده، ولی کم پیش میاد از ته دل شاد بشه -اسیب های زیادی دیده *لعنت به مشکلات نوجوونی- 

رنگش؟ ادمی وجود داره که بهش گفته سبز، مادری که بهش گفته زرد و دوست‌های زیادی که بهش گفتن هم رنگ نامجین - چیزی بین سبز و بنفش، ترکب اون دوتا وایب اکلیلی- ولی اگه از خودش بپرسید سه تا اهنگ رو اسم میبره و اثبات میکنه رنگی مثل اون‌هاست؛ ترکیب ابی و خاکستری.

اسمش؟ شما میتونید با هر لقبی که میخواید صداش کنید؛ اون تا اینجا دختر‌جنگل، شکلات‌تلخ، نانا، هیونگ کوچولو و بیبی‌انجل رو شنیده... شما چی رو براش انتخاب میکنید؟

الان که اینجائیم؛ اون توی خلا زندگی میکنه؛ مرز باریکی بین گذشته و اینده، ادمی که بوده و قرار باشه، چیزهای که داشته و چیزهایی که میخواد، تصمیماتی که گرفته و باید بگیره...

هر روز بلند میشه، به خودش و دنیاش نگاه میکنه و سعی میکنه چیزی رو بسازه که از نظرش درستن؛ حتی اگه بی نتیجه باشه.

ولی انجامش میده، یک رو از همه چیز میگذره، از اعماق وجودش میرقصه و با اواز برای همه از خودش میخونه؛ مطمئنم که تلاش هاش جواب میده.

و وقتی اینجا پیداش کردید؛ یعنی مینویسه... برای اون بازی با کلمات و نوشتن ارزشمندترین چیز توی دنیاست و گاهی شما رو با خودش همراه میکنه.

 

ولی با همه این توضیحات؛ برید و خودتون رو بهش معرفی کنید، پتوش رو کنار بزنید و دوستش باشید؛ و در نهایت... خودتون کشف کنید که کیم اون سو کیه... شاید یه روز خودش از شما پرسید.