الان که این متن رو مینویسم ساعت دوازده و بیست دقیقه شبه و متاسفانه هنوز باید منتظر باشم تا بقیه بخوابن (اتفاقی نیست که زیاد پیش بیاد، داشتن خانوادگی -و بدون حضور من- فیلم میدیدن ولی حتی تحمل این مدت کم هم بیش از حد ازار دهندهاس.)
(نمیفهمم چرا همیشه این موضوع انقدر ناراحتم میکنه، ولی من واقعا مجبورم همه کارهام رو بذارم اخرشب و وقتی همه خوابن انجام بدم چون حس کردن اینکه فرد دیگهای کنارم حضور داره و تنها نیستم اذیتم میکنه؛ حتی با اینکه کل روز توی اتاقم قایم -محبوس؟- شدم و در هم همیشه خدا بستهاس...)
+ اینجوری به نظر میاد که دارم به دلیل ناشناختهای غمگین مینویسم و چصناله میکنم، ولی مشکل بزرگی نداره... فقط میتونم بگم اگه پست در ادامه خیلی داغون به نظر رسید درک کنید، من شروع به نوشتن کردم تا با حداقل خط زدن یه مورد از تو دو لیستم، مزخرف بودن امروز کاهش پیدا کنه.
+ دارم بعد از مدتها اندراحوالات مینویسم، و با اینکه -حداقل هنوز- حس قبل رو بهم نمیده، ولی باعث میشه فکر کنم نسبت به قبل ادم بالغتری شدم و رشد کردم؛ فکر کنم یجورایی این موضوع رو دوست دارم :>
+ چند روز پیش داشتم توی بیان می چرخیدم، و واقعا یه لحظه گریم گرفت...
چجوری این همه ادم وبلاگهاشون رو رها کردن و رفتن؟ بیان شبیه شهر مخروبهای شده که همه ساکنهاش با غم ترکش کردن، چیزی که قبلا به هیچوجه نبود...
البته از اونجایی که خودمم برای یه مدت طولانی نبودم، حق انتقاد از این موضوع رو ندارم... ولی وای خدای من، بینهایت ناراحت کنندهاس ")
(میتونیم به یه نحوی یسری از کسایی که رفتن رو برگردونیم و یا حداقل منتظرشون باشیم، مگه نه؟ اما من واقعا دلم میخواد ما زندهها هم یه حرکتی بزنیم تا بیان از این سکوت خفهکننده در بیاد... فعلا فقط یکی از همون چالشهای سی روزه توی ذهنم بالا و پائین میره...)
+ کسی میدونه اسم این مرض چیه و ناشی از چه شتیه؟ هربار که دارم چیزی مینویسم، و یه فردی وارد اتاق میشه؛ یه جور استرس شدید میگیرم، همه کلمات از بین میرن، دیگه نمیتونم ادامه بدم و مجبور میشم موزیک گوش بدم...
+ خب من تهران زندگی میکنم، و کل این هفته مدرسههامون انلاین بود، که من واقعا دوسش داشتم. ممکنه بقیه خیلی ناراحت شده باشن و براشون سخت بوده باشه؛ ولی من دلم برای وایب روزهایی که اینجوری کلاس داشتیم تنگ شده بود :"}
کل روز زیر پتو اهنگ گوش میدادم، فیکشن میخوندم و چت میکردم، جو کشنده و مزخرف مدرسه رو تحمل نمیکردم، موقع درسهای عمومی میخوابیدم و خیلی وقتها همینجا مینوشتم یا سریال میدیدم... احتمالا توی کل دنیا من تنها کسی بودم که خیلی چیزها رو توی قرنطینه به دست اورد و خوشحال بود -هرچند من هم چیزهای غیر قابل جبرانی رو از دست دادم و به هیچوجه دلم نمیخواد برگردیم به اون دوره-
+ شروع کردم به صورت ادم وار کتاب بخونم، و این اتفاق از اول کرونا تا الان پیش نیمده بود پس بخاطرش خیلی خوشحالم :"""""} فعلا با کتاب ما تمامش میکنیم شروع کردم، شاید بعد از اون رفتم سراغ قصههای جزیره...
+ قراره باز به خونهی خالهی بزرگترم مهاجرت کنم و حس عجیبی داره. فکر نمیکنم هنوز برای مواجه شدن با اون بخش از روحم که سال پیش اونجا جا گذاشتم اماده باشم...
+ بالاخره تونستم چهارشنبه خودم رو خونهی یکی از دوستهای صمیمی پلاس کنم، و با اینکه همون کارهای همیشگی رو انجام دادیم -اشپزی کردن، خوردن هر چیزی که به دستمون میومد، حرف زدن درباره زندگی و کیپاپ و دوستهامون، غیبت کردن، خندیدن و گاهی گریه کردن- ولی مثل همیشه خیلی خوش گذشت و جوری بودکه دلم نخواد هیچوقت تموم بشه...
+ از نظر درسی توی وضعیت مزخرفی قرار دارم؛ و با اینکه خیلی دردناکه و میدونم بخاطر فشار بینهایتی که از همه نظر روم بوده ایجاد شده، ولی جدیدا خیلی موقعها فکر میکنم اگه انسانی اون چیزی که میخوام نباشه چی؟ - *نویسنده در اینجا به طور جدی گریهاش میگیرد. متنفرم ولی چیزی که همهی وجودم بود و از ته قلبم دوسش داشتم رو بخاطر حرفهای همه کسایی که دورم بودن و میگفتن بخاطر تنبلی چنین کاری کردی، عاقبت نداره و خیلی از تصمیمت پشیمون میشی باختم... میدونم که انسانی همه چیزی هست که میخوام و براش ساخته شدم، توی تکتک لحظههاش خوشحال بودم و باعث میشدن بخوام بهتر باشم و زندگی کنم؛ ولی الان... خدای من... *کمی دیگر اشک میریزد ولی نوشتن را ادامه میدهد.
+ این جمعه فاینال زبان بود که اگه باعث میشد این ترم بیفتم بابام برای کشتنم برنامهریزی دقیقی انجام میداد^^ من عاشق زبان انگلیسی بودم *کلا همه زبانها و کلمات... رشته مورد علاقه این فرد مدتهاست زبانشناسی است* ولی با مجازی شدن کلاسها و تغییر سطحم از نوجوانان به بزرگسالان؛ یه پسرفت فوق چشمگیر داشتم، سه بار فیل شدم، همه انگیزهام رو از دست دادم و بخاطر همون استرس و اضطراب کوفتی هیچ جوره نمیتونستم سر کلاسها به درس گوش بدم. چقدر تکرار کردم که نمیخوام زبان رو ادامه بدم با اینکه شش سال رفتم و کمتر از دو سال مونده تا کاملا تموم بشه. چقدر بخاطرش گریه کردم و استرس کشیدم.
اما به هر حال اتفاق بدی نیفتاد، faill نشدم و یه ترم مرخصی گرفتم. میتونم توی این مدت استراحت کنم، برم کلاس ورزش و چیزهایی که قبلا خوندم رو دوره کنم -چون تاپ استیودنت کلاس، نه تنها توی دو سال گذشته چیز زیادی یاد نگرفته، همهی چیزی رو که بلد بود هم فراموش کرده^^ -
* مسائل مربوط به این مورد فرد نویسنده را برای مدت زمان طولانی و به شکلی غیر قابل توصیف نابود کرده است...
+ دوباره توی همون جمعه کوفتی، ازمون گزینهدو داشتم و مدرسه مجبورمون کرد حضوری بریم امتحان بدیم -مامان و بابا هم کم کاری نکرده و پدرم رو در اوردن^^- با اینکه رتبه ام بین 1974 نفر 151 شد که خیلی بد نیست؛ ولی وای، درصد هام افتضاح بودن... -من جغرافیا رو 33 درصد زدم، چون موقع وارد کردن جوابهام توی پاسخنامه برای سوالی که جواب نداده بودم جاخالی نذاشته بودم و تا اخر اشتباه نوشته شد، دوستان شما فشار میل ندارید؟^^-
+ بخاطر افکار و اتفاقات و اضطرابها من مزخرف ترین اخر هفته رو داشتم، ولی خوب تموم شد و همهی اون مزخرفات رو هم با خودش تموم کرد... *زنده موندنم خیلی عجیبه، من هنوز با فکر کردن به اون دو روز استرس میگیرم.
+ بعد از تلاشهای بسیار حالا یه پلی لیست دارم که ابی رنگه، تمام حرفهای من رو بیان میکنه و خیلی دوستداشتنیه >>>> و غیر از اون انگار دارم فن دوتا دیگه از ارتیستهای کیپاپ میشم :"]
+ من بعد از سه سال موفق شدم یه دوست جدید پیدا کنم، و با اینکه خیلی دختر سوئیت و خفنیه، حس میکنم خیلی از من بدش میاد. برای اولین بار توی زندگیم اینجوریم که دلم میخواد برم یقهی یه نفر رو توی دنیای واقعی بگیرم و سرش داد بزنم و بگم که لعنتی، تو تنها کسی هستی که توی چهارسالی که توی این مدرسه جهنمی میگذرونم میخوام باهاش صمیمی بشم؛ ولی متاسفانه این داداشمون همیشه با رفتارهاش باعث میشه حس کنم توی ذهنش داره بهم میگه خیلی موجود مسخره و مزخرفی هستی، خفه شو و بذار راحت زندگیم رو بکنم... خیلی وضعیت دوستنداشتنیایه.
+ و در اخر این پست طولانی -و چرند- با بار منفی زیاد، باید اضافه کنم که دوتا لینکی که گوشهی وبلاگم نشستن؛ یکیشون دیلی من، و اون یکی نجواخونهی نوشتههای کوچولو موچولوی منه. خوشحال میشم شماهم اونجا باشین *-*
اجازه بدین این پست رو با یکی از عکسهای مورد علاقه و ارزشمندم از سوکجین به اتمام برسونم...
